roshmand

roshmand

"بهترین زمانِ ممکن بود، بدترین زمانِ ممکن بود، عصر خرد بود، عصر حماقت بود، دوره‌ی باور فرارسیده بود، دوره‌ی شک و تردید هم رسیده بود، فصل روشنایی بود، فصل تاریکی بود، بهارِ امید و زمستانِ ناامیدی بود، همه‌چیز پیش از ما روی داده بود، پیش از ما هیچ اتفاقی نیفتاده بود، همگی در حال حرکت به سمت بهشت بودیم، همگی در حال حرکت به سمت دیگری بودیم ..."

چارلز دیکنز، داستان دو شهر

 

پُرآشوب و بدون نظم بود. آشفته و متناقض بود. مَردم باورهای سیاسی افراطی یا نگاه دشمنی به افراد دیگر طبقات اجتماعی داشتند. انقلاب فرانسه افسارگسیخته بود و خون‌های بسیار بر زمین ریخت – بااین‌حال، دیکنز از هیچ صفتی جهت توصیف آن آشوب استفاده نکرد.

چارلز دیکنز ضمن به‌کارگیری تعدادی تضاد، گسست انقلاب را به تصویر می‌کشد:

"بهترین زمانِ ممکن بود، بدترین زمانِ ممکن بود": تعداد اندکی دارای زندگی آسوده بودند و سَبک زندگی آن‌ها بسیار متفاوت از تهیدستان بود. کسانی بودند که خود را با الماس می‌آراستند و افرادی هم وجود داشتند که از گرسنگی در صف نان بر سر یکدیگر فریاد می‌زدند.

" عصر خرد بود، عصر حماقت بود": این دوران به خاطر تفاوت‌های بسیار زیاد در باور مردم نیز روایاتی دارد. روشنفکرها فلسفه‌ی آزادی و برابری سر می‌دادند اما افراط‌گرایانی بودند که به شهرها حمله می‌کردند تا برای حق و حقوق‌شان بجنگند.

مردم عقیده دارند مسیر جهنم با اهداف خوب هموار شده است – و این مورد کاملاً در مورد انقلاب فرانسه صدق می‌کند. چارلز دیکنز چنین می‌نویسد " همگی در حال حرکت به سمت بهشت بودیم، همگی در حال حرکت به سمت دیگری بودیم". تبهکاران معتقد بودند خشونت توجیه‌شده‌شان می‌توانست به جامعه‌ی بهتر و عادلانه‌ای ختم شود و همین به فروپاشی اجتماعی ختم شد. در مسیر خلق بهشت، مردم می‌توانند متضاد آن را هم ایجاد کنند.

همچون چارلز دیکنز به خوانندگان خود کمک کنید پیچیدگی شرایط را احساس کنند. سریع دست به فرهنگ لغات نبرید تا صفتی را بیابید که بتواند اوضاع را وصف کند. کاری کنید خواننده تصویرسازی کند و آنچه را می‌نویسید ببیند. تضادها را در کنار یکدیگر قرار دهید، کاری که چارلز دیکنز انجام داد تا پیچیدگی انقلاب فرانسه را درونی تجربه کنید نه صرفاً بیان یکسری مفهوم. از انقلابی نوشت که یک اتفاق ساده نبود؛ جنگ تناقض‌ها بود. واقعاً می‌خواهید درک کنید، پس آن را احساس کنید.

 

 

جان اشتاین‌بک در رمان شرق بهشت (East of Eden) چنین می‌نویسد: حالا که نمی‌توانی بی‌نقص باشی پس خوب باش.

ما توان مبارزه با خدایان را نداریم ولی قادر هستیم به معنی کلمه انسان باشیم. و همین با خود یک آرامش و رهایی به همراه دارد. اما چه چیزی باعث شهرت جمله‌ی آغازین این نوشتار باشد؟ درک احساسی است که از تنش و رهایی آن دریافت می‌کنیم.

بخش ابتدایی جمله - حالا که نمی‌توانی بی‌نقص باشی – به وجود آورنده‌ی تنش است. انتظاری را یادآور می‌شود که تمامی افراد از خود دارند. باری که بر دوش خود می‌گذاریم تا کامل باشیم. حال فکر کنیم چه می‌شود. شاید فکر کنید واجب نیست که کامل باشم پس به جای آنچه چیزی می‌توانم باشم؟

جان اشتاین‌بک به سادگی و هوشیارانه پاسخ این فشار روانی را می‌دهد: "پس خوب باش". با همین سه کلمه بی‌خیال غیرممکن می‌شوید و به سمت چیزی رهسپار خواهید شد که کاملاً در دسترس است. تناقض بین "بی‌نقصی" و "خوبی" غیرممکن قطعی را به امری قابل دستیابی تبدیل می‌کند، انسان‌تر بودن و یا حتی اخلاق مدارتر.

با خواندن همین مطلب متوجه کمرنگ شدن استرس خودمان می‌شویم. گویی که کسی که رگ خواب ما را در دستان خود دارد با ما صحبت کرده و پدیدآورنده‌ی آرامش ذهن ما شده است. زمانی که متوجه می‌شویم جایگزین عمل اصلی (بی‌نقص بودن) بسیار راحت‌تر است (ساده است، خوب باشیم) آن فشار روانی از سینه‌ی ما برداشته خواهد شد.

روزانه با انواع تنش‌ها روبرو هستیم و راه‌حل می‌تواند به سادگی پرسیدن یک سؤال باشد: نمی‌توانم برای این مورد کاری کنم اما چگونه می‌توانم برای خودم، خانواده و عزیزانم ، جامعه و کشورم مفید باشم تا در آینده با فکر کردن به آن لبخندی به لب بیاورم؟

شما بگویید ...

 

در یکی از روزهای آپریل زیر تابش شدید خورشید عقربه‌های ساعت‌ها به 13 نزدیک می‌شدند.

جورج اورول، 1984

 

شما همین الان اولین جمله از رمان 1984 اثر جورج اورول را مطالعه کردید و تا حدودی می‌توان برداشت کرد ادامه‌ی داستان چگونه ادامه خواهد داشت. اورول نگاهی غریب به دنیا دارد که جهانی دیستوپیایی از قدرتمندان و دوچهره‌ها را وصف می‌کند، جهانی که حقیقت چند وجه دارد.

اورول در همین آغاز اثر حس ناخوشایند گریزناپذیری را به خواننده منتقل می‌کند آن‌هم تنها با چند کلمه: " عقربه‌های ساعت‌ها به 13 نزدیک می‌شدند."

این‌گونه جورج اورول به پیشواز باقی رمان می‌رود، واقعیتی که قرار است با آن رو در رو شویم و قوانین جامعه آن چیزی نیستند که ما واقفیم. به جمله‌ای می‌رسیم که یک هشدار به خواننده است "آنچه به تو گفته‌اند را به چالش بکش."

ذهن شما آماده است؟ پس باید متوجه شده باشید که ساعت‌ها عدد سیزده را در خود ندارد. اینجاست که باید آنچه به شما گفته‌اند را به چالش بکشید و پرسش‌گر باشید. چه‌بسا به دشمنی با سیستمی به پا خیزید که به شما دروغ گفته است. همان کاری که قهرمان داستان، وینستون اسمیت، در طول قصه انجام می‌دهد.

قدرت نمادها (سمبل‌ها) در اینجا به نمایش گذاشته می‌شوند. با یک تصویر قوی و زنده شما توانایی دریافت کل پیام را خواهید داشت و یا اینکه جهانی خلق کنید و پلات رمان را ترسیم کنید. به جای اینکه جورج اورول وارونگی و عدم صداقت جهان 1984 را بیان کند، تصویری را به‌عنوان نمادی برمی‌گزیند تا به خواننده بگوید چیزی وجود ندارد و هیچ‌کس هم راجع به آن پرسشی ندارد.

نمادها ابزاری جهت پر مغز و مفهوم نوشتن و در عین حال مختصر و مفید نوشتن هستند. اگر شما هم قصد به اشتراک‌گذاری پیام مهمی دارید بهتر است از خود یک سؤال بپرسید: چه تصویری می‌تواند به بهترین نحو نماد ایده‌ی شما باشد و آن را انتقال دهد؟

در پایان من هم از شما می‌پرسم آیا ایده‌ای دارید که بخواهید با نمادها منتقل کنید؟ لطفاً بیایید در بخش نظرات، این تمرین را آغاز کنیم.


 

از عشقی صحبت می‌کنیم که محرکی است تا در برابر درد بی‌کلمه‌ای یا رنج ایده‌ی خام به تاب‌آوری ما کمک می‌کند. شاید بتوان گفت عشق و رنج به‌نحوی هم‌معنی هستند، وصف تجربه‌ای عمیق و تحول‌آفرین.

بسیاری از آثار ادبی برجسته‌ی کلاسیک از رنج عمیق شخصی متولد شده‌اند. به رمان‌های بی‌تکراری فکر کنید که تأثیر قابل‌توجهی بر شناخت ما از فرهنگ‌ها گذاشته‌اند: داستایوفسکی در جستجوی اضطراب وجودی (Notes from Underground)، نمایش تلخ بیماری ذهنی توسط ویرجینیا وولف (Mrs. Dalloway)، و یا مایا آنجلو با روایتی قدرتمند از مبارزه‌ی تراما و انگ‌زنی اجتماع (I Know Why the Caged Bird Sings). میدانید چه چیزی باعث ماندگار شدن این آثار کلاسیک است؟ نویسنده نه‌تنها از نمایش رنج خویش خجالت نکشیده است بلکه از آن به‌عنوان وسیله‌ای جهت کمک به بهتر نوشتن و انتقال راحت‌تر درگیری‌های درون داستان بهره برده است تا بتواند هر کاراکتر یا حادثه را در سطحی بنیادین با یکدیگر مرتبط کند. آن‌ها از چیزی نوشتند که توانستند از آن تاب بیاورند.

قوی‌ترین نوشته حاصل بکر بودن است. آن دسته از نویسندگانی که بتوانند به خاطراتشان دست یابند و از عمق تجربیاتشان چیزی بیرون بکشند گویی تزریق احساسی به اثر است تا در جان خواننده بنشیند. هنگامی که نویسنده بتواند آنچه بر وی گذشته را به اثری که خلق می‌کند مرتبط کند، آن نوشته به نمایشی از حقیقت مبدل می‌شود. خوانندگان حس تشخیص دروغ‌گویی فعالی دارند و تنها در صورتی با تمام وجود همراه کلمات شما می‌شوند که متوجه شوند شما بسیار حقیقت‌گو هستید.

رنجی که در زمانی بر شما تحمیل شده است وسیله‌ای است که می‌تواند اشتیاق شما را برانگیزد. شرایط دشواری که با آن پنجه در پنجه در حال مبارزه هستید نباید مانع کار شما بشوند بلکه ابزاری ضروری جهت شکل دادن به صدا و دیدگاه شما هستند. این رنج هست که به شما کمک می‌کند اشتیاق واقعی خود را شناسایی کنید. اشتیاق واقعی خود را بیابید تا بتوانید در کلمات خود روح بدمید، اثری خلق کنید دگرگون‌کننده که خواننده با تمام وجود لمسش کند.

رابطه بین اشتیاق و رنج را کشف کنید تا به قدرتی دست یابید که توانایی انتقال شعف و درد را به صورت هم‌زمان داشته باشید. اگر این نقش مهم را نادیده بگیرید اثر شما خالص نیست؛ پس هر دو را به خدمت بگیرید تا خوانندگان هم بار سنگین شما را در کنار شما به دوش کشیده و با شما بخندند، ، با شما بگریند و وقتشان را در کنار شما سپری کنند.