roshmand

roshmand

این یک پست عادی لینکدینی نیست. وعده‌های غذایی و مرخصی‌های بی‌انتها در انتظار شما نیست. اما تضمین می‌کنیم درد بکشید. رنج ببینید. سفری فرسایشی که واحد منابع انسانی را روانی خواهد کرد.

چه کسی باور می‌کند همین چند خط چقدر برای "ارنست شَکلتون" کارآمد بود، ماجراجویی که رویای تبدیل شدن به اولین شخصی داشت که قاره‌ی جنوب را با پای پیاده بپیماید.او به تنهایی از پس این کار برنمی‌آمد پس به همراه نیاز داشت – افرادی سرسخت که تسلیم شدن در دایره لغات‌شان تعریف نشده بود تا بتوانند پنجه در پنجه‌ی یخ قدم‌هایشان را بدارند.

پیشنهاد شغلی‌ای که بالاتر مطالعه کردید بسیار کوتاه، صادقانه و تأثیرگذار بود – 5000 نفر اقدام کردند.

اما چه چیزی باعث شد این‌همه مثمر ثمر باشد؟ بسیاری از شرح‌های شغلی در پی جذب کردن افراد هستند. مردم را با مزایا، انعطاف‌پذیری و گاهی میز پینگ‌پنگ فریب می‌دهند. شَکلتون مخالف این رویه را در پیش گرفت. بجای وعده دادن قله‌های شفاف، بر عمیق‌ترین خواسته‌ی بشریت پافشاری کرد – میل به افتخار و غرور حتی اگر به قیمت جان تمام شود.

چنان شرح دقیقی نوشت که افراد اشتباه را کنار زد و انسان‌های کاملاً مناسب را جذب کرد. افراد ضعیف و کم اراده فیلتر شدند و آنچه باقی ماند اگرچه تعدادشان اندک بود اما به پیمودن اقیانوس اطلس، گذر از سردترین، خشن‌ترین و نابخشودنی‌ترین خشکی بر روی سیاره زمین کشش داشتند و دلیلی نبود مگر احتمال اولین بودن.

چه‌بسا افرادی باشند که بگویند این تبلیغ نوشته‌ی هوش مصنوعی است بااین‌حال درسی که در آن نهفته است به قوت خود پابرجا است: همیشه افرادی وجود دارند که مایل به گذشتن از راحتی و آرامش خود (حداقل برای مدت کوتاهی) هستند تا نام‌شان در صفحات تاریخ جاودانه بماند.

"بهترین زمانِ ممکن بود، بدترین زمانِ ممکن بود، عصر خرد بود، عصر حماقت بود، دوره‌ی باور فرارسیده بود، دوره‌ی شک و تردید هم رسیده بود، فصل روشنایی بود، فصل تاریکی بود، بهارِ امید و زمستانِ ناامیدی بود، همه‌چیز پیش از ما روی داده بود، پیش از ما هیچ اتفاقی نیفتاده بود، همگی در حال حرکت به سمت بهشت بودیم، همگی در حال حرکت به سمت دیگری بودیم ..."

چارلز دیکنز، داستان دو شهر

 

پُرآشوب و بدون نظم بود. آشفته و متناقض بود. مَردم باورهای سیاسی افراطی یا نگاه دشمنی به افراد دیگر طبقات اجتماعی داشتند. انقلاب فرانسه افسارگسیخته بود و خون‌های بسیار بر زمین ریخت – بااین‌حال، دیکنز از هیچ صفتی جهت توصیف آن آشوب استفاده نکرد.

چارلز دیکنز ضمن به‌کارگیری تعدادی تضاد، گسست انقلاب را به تصویر می‌کشد:

"بهترین زمانِ ممکن بود، بدترین زمانِ ممکن بود": تعداد اندکی دارای زندگی آسوده بودند و سَبک زندگی آن‌ها بسیار متفاوت از تهیدستان بود. کسانی بودند که خود را با الماس می‌آراستند و افرادی هم وجود داشتند که از گرسنگی در صف نان بر سر یکدیگر فریاد می‌زدند.

" عصر خرد بود، عصر حماقت بود": این دوران به خاطر تفاوت‌های بسیار زیاد در باور مردم نیز روایاتی دارد. روشنفکرها فلسفه‌ی آزادی و برابری سر می‌دادند اما افراط‌گرایانی بودند که به شهرها حمله می‌کردند تا برای حق و حقوق‌شان بجنگند.

مردم عقیده دارند مسیر جهنم با اهداف خوب هموار شده است – و این مورد کاملاً در مورد انقلاب فرانسه صدق می‌کند. چارلز دیکنز چنین می‌نویسد " همگی در حال حرکت به سمت بهشت بودیم، همگی در حال حرکت به سمت دیگری بودیم". تبهکاران معتقد بودند خشونت توجیه‌شده‌شان می‌توانست به جامعه‌ی بهتر و عادلانه‌ای ختم شود و همین به فروپاشی اجتماعی ختم شد. در مسیر خلق بهشت، مردم می‌توانند متضاد آن را هم ایجاد کنند.

همچون چارلز دیکنز به خوانندگان خود کمک کنید پیچیدگی شرایط را احساس کنند. سریع دست به فرهنگ لغات نبرید تا صفتی را بیابید که بتواند اوضاع را وصف کند. کاری کنید خواننده تصویرسازی کند و آنچه را می‌نویسید ببیند. تضادها را در کنار یکدیگر قرار دهید، کاری که چارلز دیکنز انجام داد تا پیچیدگی انقلاب فرانسه را درونی تجربه کنید نه صرفاً بیان یکسری مفهوم. از انقلابی نوشت که یک اتفاق ساده نبود؛ جنگ تناقض‌ها بود. واقعاً می‌خواهید درک کنید، پس آن را احساس کنید.

 

چگونه با عشق بنویسیم

rezahashemin rezahashemin rezahashemin · 1403/8/24 12:05 ·

در پست قبل دیدیم چگونه می‌توان از عشق نوشت و در این پست خواهیم دید چگونه می‌توان با عشق نوشت.

بدیهی است راجع‌به  به اشتراک گذاشتن اطلاعات و چیزهای عادی صحبت نمی‌کنیم. از بیان احساسات و انتقال آن‌ها به دیگران میگوییم. کاری به جمله‌ها نداریم چراکه باید به نحوی دست به قلم برد که خواننده از خواندن کلمه به کلمه چنان اشتیاقی درونش غلیان کند که حتی نتواند آن کلمات را با صدای بلند بخواند. احساسی باید برانگیخته شود که مخاطب حتی نتواند سرعت مطالعه را آهسته کند و به خودش اجازه نمی‌دهد به خط بعدی نیم‌نگاهی بیندازد.

تکرار یکی دیگر از عواملی است که باعث می‌شود احساسات خواننده نمایان شوند. دیوانه، دیوانه، دیوانه، دیوانه، دیوانه، دیوانه. عصبانی بودید که این تعداد دیوانه را نثار طرف مقابل کردید ؟ شاید هم می‌خواستید غافلگیری توأم با خوشحالی خود را نمایش دهید؟ بله این نوع تکرار به پاراگراف سرعت می‌بخشد و آن را سریع‌تر به‌پیش می‌برد.

حالا نوبت اغراق است. اگر قصد دارید از این روش استفاده کنید باید مطمئن باشید اغراق به حدی بزرگ باشد که کسی فکر نکند در حال بیان واقعیت هستید. به‌عنوان مثال کِروآک در آثارش چنین می‌نویسد: معلومه که این مردم خمیازه می‌کشند ولی من ندیدم؛  حتماً این ملت حرف بیخود می‌زنند ولی من نشنیدم و معلومه که این آدم‌ها مثل عنکبوت منفجر نمی‌شوند. دلیل اغراق چیست؟ ترسیم صحنه‌ای پرانرژی و شورانگیز. روشی جهت ایجاد وقفه در سنت اصول نگارش و نحو.

زمانی که می‌خواهید اشتیاق و علاقه‌ی خود را به اشتراک بگذارید قانون را فراموش کنید. اصول و سنت را زیر پا بگذارید. اجازه دهید احساساتتان وحشیانه جاری شوند. چه کسی اهمیت می‌دهد شما به معلم کلاس پنجم خود بی‌احترامی کردید؟ همین کافی است تا بدانید چطور یک جمله میتواند فراگیر شود.

چگونه از عشق بنویسیم

rezahashemin rezahashemin rezahashemin · 1403/8/10 11:51 ·

 

عشق، امری اغفال‌کننده و ارزشمند. همان چیزی است که همگی به دنبالش هستیم اما تقریباً می‌توان گفت هیچ‌کس قادر به توصیف آن نیست. محوریت این پدیده با زندگی انسان درهم‌تنیده است، هر زمان که شخصی تلاش کند این امر را در قالب کلمات توصیف کند بایستی به‌دقت بدان توجه داشته باشیم.

چالش اساسی نوشتن از عشق بدین بازمی‌گردد که بسیار انتزاعی است. اگر چنین است پس چطور جبران خلیل جبران بر این مانع بزرگ فائق آمد؟ آن را همچون یک انسان توصیف کرد. برای این مهم، عشق دیگر نوعی از احساسات مبهم نیست بلکه شخصیتی پیچیده است و می‌توانیم آن را ببینیم و با آن تعامل داشته باشیم. به شما اشاره می‌کند، صحبت میکند، خشمگین می‌شود، خوشحال می‌شود و یا نفرین می‌کند.

او طوری از عشق می‌نویسد گویی در حال نوشتن یک متن مذهبی است. کلمات محترمی را بکار می‌گیرد تا بدانید قربانی کردن و رنج کشیدن ارزشمند هستند و عشق را وارد بُعد مقدسی (و معنوی) می‌کند.

در نگاه جبران خلیل جبران، عشق نه خوب است نه بد بلکه ذات متناقضی دارد. به همین دلیل نوشته‌ی او غرق در تضاد هست. خواننده را مجبور به چنگ درچنگ انداختن پرآشوبی با خود عشق می‌کند.

توصیف مستقیم عشق می‌تواند دشوار باشد. چنان حس درگیر کننده‌ای (شاید هم قدرتمندی) است که ظرفیت زبان اعتلا پیدا می‌کند. جبران روح آن را با نوشتن در مورد یک انسان دریافت می‌کند، از زبان مذهبی بهره‌مند می‌شود، و پارادوکس‌های تصویرسازی نمادین را به نمایش می‌گذارد.

معنی زندگی چیست

rezahashemin rezahashemin rezahashemin · 1403/8/3 15:40 ·

بودن در منطقهٔ اَمن بسیار حس خوبی است اما اجازه دهید سؤالی بپرسم و آن اینکه آیا کافی هم است؟ توجه داشته باشید زندگی بدون چالش یا هویت اصلاً رضایت‌بخش نخواهد بود حتی اگر امکانات برای شما فراهم باشند.

هر بار که میگویید "می‌خواهم"، ارزش تقلا چند بار می‌شود. هر بار که "می‌خواهم" را بر زبان جاری می‌کنید "شادی" ظاهری را کنار می‌زنید تا با واقعیت رودررو شوید؛ آغوشتان را برای تجربه‌های پیچیده می‌گشایید. "می‌خواهم" یعنی میل شدید به چیزی پرمعناتر، به تصویر کشیدن تضادی رنگارنگ بین منطقهٔ امن و خشونت بی‌حدومرز زندگی ناقص.

در این جریان تکرار امری اجتناب‌ناپذیر است اما تأثیر آن چیست؟

نمایش دست‌پاچه، فوری و پر آب‌وتاب دیوانگی درباره ضرورت آشوب، ارزش نیاز سیری‌ناپذیر برای زندگی بی‌روح را از بین می‌برد و جایگزین آن امتحانات، دوست داشتن‌ها و از دست دادن‌ها، مخاطرات و پاداش‌ها هستند.

از آنچه فانی است بگذرید. راحتی را کنار بزنید. اجازه ندهید شخصیت شما با کم‌عمقی و راحتی دنیای دیستوپیایی اطراف به زانو درآید بلکه شرایطی ایجاد کنید تا با قابل پیش‌بینی بودن فاصله بگیرید. تکرار همان موسیقی‌ای است که سرود طغیان را تکمیل می‌کند.

زمانی که خواستید در نوشتهٔ خود هیجان را به حد اعلا برسانید جملهٔ ساده‌ای پیدا کنید، بدان ریتم اختصاص دهید و سپس اجازه دهید کلمه‌ها دست در دست یکدیگر نهند و به ایده‌های شما جان بخشند.

 

جان اشتاین‌بک در رمان شرق بهشت (East of Eden) چنین می‌نویسد: حالا که نمی‌توانی بی‌نقص باشی پس خوب باش.

ما توان مبارزه با خدایان را نداریم ولی قادر هستیم به معنی کلمه انسان باشیم. و همین با خود یک آرامش و رهایی به همراه دارد. اما چه چیزی باعث شهرت جمله‌ی آغازین این نوشتار باشد؟ درک احساسی است که از تنش و رهایی آن دریافت می‌کنیم.

بخش ابتدایی جمله - حالا که نمی‌توانی بی‌نقص باشی – به وجود آورنده‌ی تنش است. انتظاری را یادآور می‌شود که تمامی افراد از خود دارند. باری که بر دوش خود می‌گذاریم تا کامل باشیم. حال فکر کنیم چه می‌شود. شاید فکر کنید واجب نیست که کامل باشم پس به جای آنچه چیزی می‌توانم باشم؟

جان اشتاین‌بک به سادگی و هوشیارانه پاسخ این فشار روانی را می‌دهد: "پس خوب باش". با همین سه کلمه بی‌خیال غیرممکن می‌شوید و به سمت چیزی رهسپار خواهید شد که کاملاً در دسترس است. تناقض بین "بی‌نقصی" و "خوبی" غیرممکن قطعی را به امری قابل دستیابی تبدیل می‌کند، انسان‌تر بودن و یا حتی اخلاق مدارتر.

با خواندن همین مطلب متوجه کمرنگ شدن استرس خودمان می‌شویم. گویی که کسی که رگ خواب ما را در دستان خود دارد با ما صحبت کرده و پدیدآورنده‌ی آرامش ذهن ما شده است. زمانی که متوجه می‌شویم جایگزین عمل اصلی (بی‌نقص بودن) بسیار راحت‌تر است (ساده است، خوب باشیم) آن فشار روانی از سینه‌ی ما برداشته خواهد شد.

روزانه با انواع تنش‌ها روبرو هستیم و راه‌حل می‌تواند به سادگی پرسیدن یک سؤال باشد: نمی‌توانم برای این مورد کاری کنم اما چگونه می‌توانم برای خودم، خانواده و عزیزانم ، جامعه و کشورم مفید باشم تا در آینده با فکر کردن به آن لبخندی به لب بیاورم؟

شما بگویید ...

لاک‌پشت‌های دریایی در هر فصل بین دو تا هشت مرتبه تخم‌گذاری دارند و هر مرتبه 110 عدد تخم‌گذاری اتفاق می‌افتد. حدوداً شصت روز پس از تخم‌گذاری، بچه‌ لاک‌پشت‌های دریایی سر از تخم درمی‌آورند و راه خود را از زیر شن‌های گرم ساحلی رو به سطح می‌پیمایند تا بتوانند به سمت دریا جهت یافتن زندگی خود عزیمت کنند. از هر 10 بچه‌ لاک‌پشتی که تخم خود را می‌شکند فقط هفت عدد به دریا می‌رسند و حتی اگر بتوانند خود را از شکار شدن توسط پرندگان دریایی نجات دهند تا زمانی که به اندازه‌ی مشخصی رشد نکنند در انتهای زنجیره‌ی غذایی باقی می‌مانند. این یعنی از هر 1000 لاک‌پشت دریایی فقط یکی از آن‌ها به بلوغ می‌رسد.

ایده‌ها نیز مانند همان لاک‌پشت‌ها هستند؛ تعداد بسیار اندکی قابل توجه هستند که از همان‌ها هم منعطف‌ترین‌شان ارزش وقت‌گذاری دارند.

باید بیاموزیم آنچه در جهان وجود ندارد را خلق کنیم. بدین دلیل که به دنبال آن چیز خاصی هستیم که منحصر به خودمان باشد اما برای دیگران نیز #ارزش داشته باشد. به دنبال آن یک ایده از هزار ایده باشید. و برای اینکه به دنبالش بگردید مراقب ایده‌هایی باشید که تکراری هستند. کدام ایده است دائماً در ذهن شما تداعی می‌شود و شما را به حال خود نمی‌گذارد؟ درون خودتان را به‌قدری اَلَک کنید تا کلیدی‌ترین ایده‌ها به شخصیت‌تان را دریابید. این‌ها همان ایده‌هایی هستند که از گزند تردید، مخالفت و رقابت در امان خواهند ماند. تصور کنید ایده‌های شما با قانون بقا سر و کار دارند، مناسب‌ترین ایده است که می‌تواند جان سالم به در ببرد. اصرار بورزید تا درونی‌ترین ایده‌ها خودشان را به شما نشان دهند. امکان ندارد آن‌ها را نبینید.

نه تنها گذشت زمان ایده‌های متوسط را از بین خواهد برد بلکه آنچه حتی برای شما واقعاً اهمیت ندارد نیز از بین خواهد رفت. اگر ایده‌ای واقعاً هم‌راستا با فلسفه‌ی درونی شما نباشد یا عمیقاً درون شما ریشه ندوانیده باشد بدون اینکه لازم باشد کاری انجام دهید به دست فراموشی سپرده خواهند شد البته مستلزم اختصاص دادن زمان است. توجه خود را به ایده‌هایی معطوف کنید که مرتباً در حال تکرار هستند.

به آنچه یادداشت کرده‌اید سر بزنید، گوش دهید اطرافیان راجع‌به شما چه میگویند، آنچه در خواب می‌بینید شایسته‌ی توجه است و متوجه باشید زمانی که در حال صحبت کردن هستید از چیزی لذت می‌برید. همانند موتیف‌های (عناصری که به‌صورت معناداری تکرار می‌شوند) یک داستان، ایده‌های تکرارشونده‌ی شما نیز تاروپودِ نگرش و شخصیت شما را آشکار می‌سازند. ایده‌هایی که تکرار می‌شوند نظر شما به جهان را معنی می‌کنند.

اگر ایده‌ای هست که مرتب برای شما تداعی می‌شود آن را به‌عنوان نمادی بپذیرید که می‌خواهد درون شما را به خودتان نمایش دهد. اگر نگرش‌های شما دارای الگویی هستند، همان سیگنالی است که می‌گوید دقیقاً راجع‌به چه چیزی باید بنویسید. ایده‌های درونی تأییدی هستند بر اعتراف‌های عمیق شما و آن چیزی هستند که هرچقدر تغییر کنید آن‌ها ثابت سر جای خود قرار خواهند داشت.

پندی از مارک تواین

rezahashemin rezahashemin rezahashemin · 1403/7/12 13:45 ·

مارک تواین در ماجراجویی‌های تام ساییر چنین می‌نویسد: خورشید بر جهانی که در آرامش بود تابید و نور خود را همچون برکتی بی‌مانند بر روستای ساکت ما نشان داد.

شاید بتوان گفت شهره‌ترین پند مارک تواین برای نویسندگان این جمله باشد: "به ندرت پیش می‌آید کلماتی همچون واقعاً و خیلی مفید باشند ... هر بار که می‌خواهید خیلی بنویسید آن را با کلمه دیگری جایگزین کنید؛ ویراستار دلسوز خیلی را حذف می‌کند و این یعنی یک نوشته‌ی درست."

کلمه‌هایی مانند واقعاً و خیلی را حذف کنید. این بخشی از دید وسیع مارک تواین در مورد عملکرد زبان است که هر کلمه‌ای باید همچون تیری به هدف بنشیند پس دلیلی برای تلف کردن آن تیر (کلمه) نیست. صفت‌ها یا در حالت کلی توصیف‌کننده‌هایی مانند "خیلی عجیب" تأثیر بسیار منفی بر نوشتن شما خواهند گذاشت چراکه بیش از حد تکراری، خسته‌کننده و نامفهوم هستند. خواهش می‌کنم در نوشته‌ی جدیدتان زبان رنگارنگ و سرزنده‌ای را بکار بگیرید: مثل وهمی، غریب، خیالی یا نامأنوس.

مارک تواین در آثار خود از خیلی آرام استفاده نمی‌کند بلکه آسوده جایگزین می‌شود. خورشید بسیار درخشان بر روستا نتابید بلکه نورش را مانند برکت به نمایش گذاشت. به جای بکار بردن برخی توصیف‌کننده‌های معمولی این نویسنده‌ی بزرگ از صفت‌های پر حس و حال و تشبیه استفاده می‌کند تا تصویر آرامش و نعمت‌ها را ترسیم نماید. در نتیجه نه تنها صحنه وصف می‌شود بلکه فضایی خلق می‌شود که خواننده می‌تواند در آن زندگی کند – می‌تواند سکوت و آسودگی را احساس کند.

از خیلی و واقعاً دست بکشید تا گره‌های نوشتن شما باز شوند. هر زمان حس کردید به‌طور اورژانسی نیاز به یک توصیف‌کننده دارید، تأمل کنید و به دنبال کلمه‌ی درستی بگردید که بتواند منظور شما را به زیبایی به خواننده منتقل نماید. هرچه صفت‌ها قدرتمندتر و دقیق‌تر باشند، زبان نوشتاری شما بیشتر درگیرکننده ، مهیج و محرک خواهد بود.

متشکریم که این هفته نیز نوشته‌ی را ما مطالعه کردید.

حالا نوبت شماست؛ به شادی بنویسید.

روزگاری در کشور پهناور و زیبای ما ساخت یک مجموعه‌ می‌توانست دهه‌ها به طول بینجامد و آنچه درک این زمان طولانی را آسان و جذاب می‌کند تعهد هنرمندان در ظرافت کار و جزئیات بنا بود.  آن‌ها شیفته‌ی افزودن زیبایی و البته ارزش به جهان پیرامون خود بودند. اثر هنری آنان حاصل رنج روح‌شان بود و همین باعث شد تا به امروز همچنان پابرجا بمانند. این اتفاق در ایران بزرگ ما منحصربه‌فرد نبود چراکه آثار برجای مانده از امپراتوری روم نیز گواه دیگری بر این مقدمه است.

از رنج  روح گفتیم که چنین می‌توان معنی کرد: هر نوع فعالیت که سرچشمه‌ی آن عمق جسم خالق است، روح وی در کنار عشق، مراقبت و البته تلاش سخت است.

ادامه دهیم؟

در جهان امروز سرعت از کارآمدی و مطلوبیت پیشی می‌گیرد حتی زیبایی و کار استادانه هم پشت سر می‌گذارد. فقط تصور کنید استاد برجسته‌ای که در حال حک سنگ نگاشته‌های پرسپولیس بود اگر امروز می‌توانست میزهای IKEA را ببیند چه حالی می‌شد. و تمام آنچه تا اینجا نگاشتیم می‌تواند برای نوشتن نیز روی دهد.

بیشتر نوشته‌های امروز سطحی و فراموش‌شدنی هستند که به دنبال clickbait و اخبار زرد (شامل هر نوع مطلب سرگرم‌کننده‌ هم می‌شود) هستند. بایستی پیوسته تکرار کرد که باکیفیت نوشتن می‌تواند جایگاه شما را تغییر دهد.

نویسنده و یا حتی ترانه‌سرای محبوب خود را در نظر بگیرید. قطعاً در نوشته‌هایشان می‌توانید اشتیاق و تعهد ایشان را به برتری بیابید. این امر کاملاً قابل لمس و زنده است و شما می‌توانید با تمام وجود احساس کنید که چقدر  برایشان حائز اهمیت است. همین باعث می‌شود شما کتاب را بخرید، سابسکرایب کنید و یا هر بار که در حال رانندگی هستید به ترانه‌هایشان گوش بسپارید.

البته که ما هم می‌توانیم همین تأثیر را بر روی خوانندگان بگذاریم. 

کافی است از این به بعد رنج  روح را در نوشته‌های خود بدمید. بیش از پیش کار کنید و به‌عنوان حرفه‌ی جدی بدان بنگرید: لحن خود را دستخوش تغییر کنید، ایده‌هایتان را اَلَک کنید و آثاری منتشر کنید که به محیط اطراف شما زیبایی و ارزش بیفزایند. شما می‌توانید تخت جمشید خودتان را بسازید همان‌قدر باشکوه.

تنها نکته این است که قرار نیست یک دهه از عمر خود را اختصاص دهید چه‌بسا با یک ماه تفکر عمیق و تغییر دید اثری به‌یادماندنی از خود بر جای بگذارید.

 

 

 

سلام بر شمایی که به نویسندگی علاقه‌مند هستید. هفته گذشته دیدیم که تا ایده‌ای را بر روی کاغذ نیاوریم مالک آن نخواهیم بود. امروز و در نوشته‌ی این هفته خواهیم دید مطالعه چگونه می‌تواند مکمل نوشته‌های ما باشد.

در اینترنت همه یک‌صدا بر این باور هستند که محتوا تولید کنید، اما توجه شمارا به نصیحتی بی‌مانند از استفن کینگ جلب می‌کنیم: "اگر زمانی برای مطالعه اختصاص ندهید، زمانی (شاید هم ابزاری) برای نوشتن هم وجود نخواهد داشت. به همین سادگی." استعداد و شجاعت  به تنهایی نمی‌توانند شما را به نویسنده‌ای بی‌بدیل تبدیل کنند. اگر مطالعه نداشته باشید، نوشتن برای شما ناممکن است.

عادات مطالعه برخی از بزرگان ادبی را مورد توجه قرار دهید. استفن کینگ در سال به‌طور میانگین 80 کتاب می‌خواند و توصیه‌اش به نویسندگان جوان این است که در طول روز 5 ساعت را صرف مطالعه کنند. برای کینگ هر کتاب  – خوب یا بد – درس‌های بی‌شماری در اختیارتان قرار می‌دهد تا یک داستان را بازگو نمایید، ابزاری به شما می‌دهد تا سَبک خود را بیارایید.

اما چگونه متوجه شویم چه چیزی را بخوانیم و یا از کجا شروع کنیم؟

ویلیام فاکنر، برنده‌ی نوبل ادبی، معتقد است مطالعه همان دوره‌ی کارآموزی است که نویسندگان باید پشت سر بگذارند. فاکنر در جایی می‌گوید "بخوانید، بخوانید، بخوانید. هر آنچه به دستان شما می‌رسد بخوانید – آشغال، آثار کلاسیک، خوب یا بد تا ببینید نویسندگان آن آثار چگونه داستان خود را مطرح کرده‌اند. نجاری را در نظر داشته باشید که با ابزار مختلف سعی در خلق اثری هنرمندانه دارد و چشم از دستان استاد خود برنمی‌دارد. بخوانید تا راه و روش را درک کنید. سپس بنویسید. اگر خوب باشد متوجه خواهید شد. اگر بد باشد هم از پنجره به بیرون بیندازید تا دیگر در برابر چشمان شما نباشد."

پاسخ پرسش بالا چنین است: هر چیزی در هر مکانی را مطالعه کنید، درخواهید یافت که از چه چیزی لذت خواهید برد و چرا.

خالق دنیای بی‌نظیر جادوگری هری پاتر می‌گوید آنچه را دوست دارید بخوانید اما تا وقتی که از خواندن آن لذت می‌برید. از نظر جی. کی. رولینگ آثار جِین آستِن این‌چنین هستند؛ او کتاب‌های آستِن را به‌قدری خوانده است که نمی‌تواند شمار آن‌ها را به خاطر آورد. زمانی که آنچه دوست دارید را بیابید خواهید توانست رسیده‌ترین میوه‌ی مطالعه را بچینید: تقلید. شما از نویسندگانی تأثیر خواهید گرفت که بیشترین زمان را صرف مطالعه آثار ایشان می‌کنید و این یک اتفاق خوب است. خانم رولینگ اضافه می‌کند "این احتمال وجود دارد در ابتدا از نویسنده‌(ها)ی محبوبتان تقلید کنید که خب این روشی است مطلوب جهت آموختن. پس از مدتی شما قادر خواهید بود روش و صدای خاص خود را بیابید."

راه رسیدن به نوشتن بی‌نقص یک مسیر ساده دارد: مطالعه. آن چیزی که به ذهن شما اجازه‌ی ورود پیدا می‌کند تصمیم‌گیرنده است تا از کدامین ابزار به‌منظور خلق داستان‌تان بهره ببرید. پس همه‌چیز بخوانید. سپس آنکه بیشتر از همه برای شما لذت‌بخش است برگزینید و سعی کنید دلیل این مهم را دریابید. اجازه دهید با هر کتابی که روبرو می‌شوید درک شما از زبان را ارتقا دهد، شما را در پرسپکتیوهای متفاوت غرق کند و تا رسیدن به صدای منحصربه‌فرد خود شما الهام‌بخش باشد. تقلید کنید تا به نوآوری برسید.

مطالعه از روی حوصله – ارتباط گرفتن عمیق با کلمات – به هیچ وجه تفریح نیست؛ بخش جدایی‌ناپذیر از نویسنده بودن است.